یامعین الضعفاء |
تشنه بودم.نشسته بودم کنارامام.خجالت می کشیدم بگویم تشنه ام.امام آب خواست.آوردند.جرعه ای نوشید.رو به من گفت:ابوالهاشم،ابش گواراست،بخور.خوردم.همه اش را.دوباره تشنه ام شد.بیشترازقبل.امام آب خواست باکمی آردوشکر.آوردند.شربتی درست کرد.دادبه من.گفت:این شربت رابخورعطشت خوب می شود. بحارج41
[ یکشنبه 90/6/20 ] [ 6:10 عصر ] [ فولادپور ]
هرکنیزی راکه آوردندگفت:نه.برده فروش گفت:دیگرنداریم.امام کاظم اما می گفت: داری یک کنیز دیگر؟گفت:بیماراست.نمی دهمش.رفتند.فرداامام فرستادکنیزرا بخرند؛به هرقیمتی.قیمت رابالاگفت.قبول کردند.برده فروش پرسید؟آن آقاکه بود؟ گفتند:بهترین بنی هاشم.گفت:این کنیزراکه ازمغرب می آورم یک نصرانی دیدش؛ گفته بودبه من؛که لایق این کنیزنیستم.می گفت اوبایدمال بهترین هاباشدچون قراراست پسری بیاوردکه اهل مشرق ومغرب اطاعتش کنند.کنیزتکتم بودمادر امام رضا(ع). [ یکشنبه 90/6/20 ] [ 12:47 عصر ] [ فولادپور ]
|
||